بیختن خاک و شن یا چیز دیگر با سرند، غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
بیختن خاک و شن یا چیز دیگر با سرند، غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پَرویختن
خستن. مقروح کردن. مجروح کردن. خسته کردن. زخمی کردن: شخودن، ریش کردن به ناخن. (یادداشت مؤلف). آزردن. اقراح. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). عقر. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : یا زندم یا کندم ریش پاک یا دهدم کار یکی بر کلال. حکاک. باشد که به طلی های گرم حاجت آید چون خردل و انجیر و پودنه دشتی و ثفسیا تا ریش کند و طلی ها بپالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگه که فلک دل مرا ریش کند تنها فکند مرا و فردیش کند. مسعودسعد. شاه بدانی که جفا کم کنی گر دگری ریش تو مرهم کنی. نظامی. بکرد از سخنهای خاطرپریش درون دلم چون در خانه ریش. سعدی (بوستان). فراموش کردی مگر مرگ خویش که مرگ منت ناتوان کرد و ریش. سعدی (بوستان). بینندۀ دوست را مکن ریش شرمی هم از آن دو دیدۀ خویش. امیرخسرو دهلوی. - ریش کردن دل، مجروح ساختن آن. آزرده ساختن آن: سرانجام جوی از همه کار خویش به تیمار بیشی مکن دلت ریش. فردوسی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 200). مکن تا توانی دل خلق ریش اگر می کنی می کنی بیخ خویش. (بوستان). ، به تارتار از یکدیگر جدا ساختن. (یادداشت مؤلف). - دل کرده ریش، دل مجروح. خسته دل. آزرده خاطر: سراسر بیاورد گردان خویش بدیشان نگه کرد دل کرده ریش. فردوسی. سپس راه ایران گرفتند پیش ز کردار کاوس دل کرده ریش. فردوسی. تهمتن پیاده همی رفت پیش دریده همه جامه دل کرده ریش. فردوسی
خستن. مقروح کردن. مجروح کردن. خسته کردن. زخمی کردن: شخودن، ریش کردن به ناخن. (یادداشت مؤلف). آزردن. اقراح. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). عقر. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : یا زندم یا کندم ریش پاک یا دهدم کار یکی بر کلال. حکاک. باشد که به طلی های گرم حاجت آید چون خردل و انجیر و پودنه دشتی و ثفسیا تا ریش کند و طلی ها بپالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگه که فلک دل مرا ریش کند تنها فکند مرا و فردیش کند. مسعودسعد. شاه بدانی که جفا کم کنی گر دگری ریش تو مرهم کنی. نظامی. بکرد از سخنهای خاطرپریش درون دلم چون در خانه ریش. سعدی (بوستان). فراموش کردی مگر مرگ خویش که مرگ منت ناتوان کرد و ریش. سعدی (بوستان). بینندۀ دوست را مکن ریش شرمی هم از آن دو دیدۀ خویش. امیرخسرو دهلوی. - ریش کردن دل، مجروح ساختن آن. آزرده ساختن آن: سرانجام جوی از همه کار خویش به تیمار بیشی مکن دلت ریش. فردوسی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 200). مکن تا توانی دل خلق ریش اگر می کنی می کنی بیخ خویش. (بوستان). ، به تارتار از یکدیگر جدا ساختن. (یادداشت مؤلف). - دل کرده ریش، دل مجروح. خسته دل. آزرده خاطر: سراسر بیاورد گردان خویش بدیشان نگه کرد دل کرده ریش. فردوسی. سپس راه ایران گرفتند پیش ز کردار کاوس دل کرده ریش. فردوسی. تهمتن پیاده همی رفت پیش دریده همه جامه دل کرده ریش. فردوسی
نفرین کردن لعنت کردن: زه ای کسائی احسنت گوی و چونین گوی بسفلگان بر فریه کن و فراوان کن. نفرین کردن لعنت کردن: همی کرد بر رهنمایش فریه چوره را رها کرد و آمد به دیه
نفرین کردن لعنت کردن: زه ای کسائی احسنت گوی و چونین گوی بسفلگان بر فریه کن و فراوان کن. نفرین کردن لعنت کردن: همی کرد بر رهنمایش فریه چوره را رها کرد و آمد به دیه